بازگشت

ساخت وبلاگ

آمدنم به اینجا مثل سر زدن به آلبومی قدیمی شده. مثل سر زدن به دوستانی که مدت هاست فراموششان کرده ام ولی ناگهان هوای اینجا یادشان را در من زنده می کند. راستش من دیگر آن آدم سابق نیستم. خیلی چیزها توی این سالها عوض شده. من پوست انداخته ام و دیگر از آن دختر احساساتی خبری نیست. توی این سالها از دست دادن را، به دست آوردن  را، راه و رسم جنگیدن را کمابیش بلد شده ام. دیگر می توانم بگویم که یک آدم بزرگ شده ام. آدم بزرگ و چیزی بیشتر از آن. دیگر یاد گرفته ام که چگونه در مقابل آسیب از خودم دفاع کنم و چه طور زخمهایم را التیام بخشم. زخم هایی بود که بر جانم داشتم و نمی دانستم. زخم هایی که دشمنانم در قالب دوست بر پیکرم زده بودند و من به خیالم که مرهم است. مثل یک جانور وحشی به ترمیم خود نشستم و حالا هر چه می خواهد، بشود. من سنگ شده ام. یعنی چاره ای جز این نداشتم. من پیکره ام را از نو ساخته ام. نه آن طور که دیگران می خواستند. همان گونه که خودم می خواهم. حالا از این بلندا به دره هایی که پشت سر گذاشته ام نگاه می کنم. به آن دختر غلتان و خیزان که تنها و زخمی دره ها را می پیماید و دریغ از قله ای که لااقل بداند کدام مسیر را طی کرده تا بدانجا برسد. من روی بلندی ام. بهتر است بگویم در حال حاضر اینجام و می دانم که دره های زیادی هنوز در پیش اند. که اگر فرو رفتنی در کار نباشد فرا رفتنی هم نیست. با این تفاوت که حالا راه و روش فرو رفتن را یاد گرفته ام. شن اسکی را بلد شده ام. می دانم برای اینکه نیفتم، باید به شیب دره حمله کنم و خودم را همراه شن های زیر پام که قل می خورند و فرو میریزند، به اعماق ببرم. با تنی یله و رها. یاد گرفته ام در شیب فرو رفتن نفس بگیرم بی آنکه به فرورفتن فکر کنم. حالا بازگشت...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 13:34

نصف بیشتر کلاس غایب بودند. از 24 دانش آموز، هفت نفرشان آمده بودند. نمیشد درس داد. بردمشان کتابخانه. شازده کوچولو را برداشتم و قسمت روباهش را از نقاشی های کتاب پیدا کردم و شروع کردم برایشان خواندن. آفتاب مورب از لای پرده توری افتاده بود روی صورت های خواب آلودشان. تمام که شد کتاب را بستم و پرسیدم: «بچه ها به نظرتون اهلی کردنی که روباه می گفت ینی چی؟» ملیکا جواب داد: «خانوم ینی کاری که شما با ما کردین.»

 

بازگشت...
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 74 تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1398 ساعت: 3:20

هنر کنونی ایران یک هنر دوره فترت است. اما منظور از دوره فترت چیست؟ برای پاسخ دادن به این سوال مثالی شاعرانه به کار می گیریم. قسمتی از تفسیری را که هایدگر درباره ی شعری از هولدرلین می دهد، بخصوص در مور بازگشت...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 23:59

آدم های عجیبی شده ایم. نمی دانم از کی ولی قطعن به قدمت تاریخ است این حس تملکی که نسبت به هم پیدا کرده ایم. عاشق می شویم و دل می بندیم، بعد همه ی تلاش و ترفندمان را به کار می بریم تا آن آدم را "از آن بازگشت...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 23:59

می ایستم در آستانه بهار. جهان زیر پایم.  پاهایم رویش نرم ریشه ها را در زیر خاک حس می کند. گوشم صدای غزلسرایی نسیم را می شنود. در انتظار هیچم. هستم؛ با همه ارکان وجودم، و این، برای زیستن کافیست.  لحظه بازگشت...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 23:59

نه زمانش را داشتم، نه قلب نوشتنم می تپید. زمان به طرز سرسام آوری سریع می گذرد و آنقدر لای انبوه کارهای نیمه کاره مدفون شده ام که نمی دانم کجای دنیام... شبیه آدم بزرگ های دنیای شازده کوچولو شده ام؛ حسا بازگشت...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 23:59

آن سه، در پاییز راه می رفتند

و از مرگ می گفتند

برگ ها، لابلای کلماتی که از دهانشان  می ریخت، می پیچید

و به زمین می ریخت.

بازگشت...
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 23:59

گم می شوم در تو، مرا پیدا کن ای دوست دستان سرد عاشقم را "ها" کن ای دوست "من" در میان این همه "تن" جان سپرده است از شر این "تن" ها مرا تنها کن ای دوست شعری بخوان، چیزی بگو تا جان بگیرد، این طبع خاموش غ بازگشت...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 63 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 23:59

خاطرات، مثل برف های نشسته بر کوه اند. نه دستت به آنها می رسد و نه همیشگی اند. با گذر ابری منظره پیشش رویت را سایه روشن می کنند و با اولین پرتوی خورشید، دیگر رفته اند. بعضی خاطرات با عبور سبکی از نسیم بازگشت...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 68 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 23:59

آیا رنج و درد، خوراک نوشتن است؟  آیا افسردگی و دلزدگی از دنیا و آدم هاست که تو را وادار به نوشتن می کند؟ چرا در رنج، میل به نوشتن بیشتر است؟  یادم هست یکی از روانشناسانی که سالها پیش قرار بود نسخه آر بازگشت...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silentwords بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 23:59